سفارش تبلیغ
صبا ویژن

افسوس افسوس
 
قالب وبلاگ

آن حی دادار که همه چیز از آن اوست و دارای داراست میداند چه می کند وتنها کسانی نگران تقدیر خود و عزیزانشان هستند که یا هیچ یا کمتر به او اعتقاد دارند واو را حی نمی دانند. من نیز احساس میکنم جزء آن گروهها شده ام . روز به بروز برنگرانیهایم افزوده می شود و سؤال همیشگی که آخر چه میشود . باید چه کنیم ذهنم و ... را بیشتر مشغول میکند . ازیک سو عشق ودلبستگیم و شاید ذره ای شرفم واز سویی  خواسته های نفسانیم با هم به جنگ برخواسته اند و میدانم در نهایت قربانی این جنگ خودم هستم . عشقم ، دلبستگیم ،شرفم میگوید خوشبختی باید ازآن او باشد که در وجود تو نیست . هوسم ،نفسم میگوید او از آن من است برای همیشه . وجدانم می گوید تو لایق نیستی . احساسم می گوید خودش خواسته پس هستم . حالا می فهمم مجنونان خیابانی چگونه دیوانه شدند .


[ جمعه 89/5/29 ] [ 11:33 عصر ] [ لحظه ها ] [ نظرات () ]

کلبه ای میشناسم کوچک اماپراز عشق و صفا . ناچیز و خالی از هر تجملی اما با جمالو زیبا . گرم  اما گرم شده از مهر و وفا . ساعتی آرمیدن در آن عمری آسایش و آرامش است . چون 

 عطر نفس عاشق و معشوقی هوایش را معطر کرده . دور از هر غمی ، سرشار ازلبخندو بوسه است . با کمترین بهترین فراهم می شود . حال بگذار قصه اش را بگویم . یکی بود  یکی نبود . دو کبوتر بود عاشق و دلباخته . رها شده از قفس تنگ دلتنگیها . به دنبال کلبه برای لحظه ای آرامش . روزگاری از این خانه به آن خانه و  در بیخانگی سربه بیابان می گذاشتند . می رفتند تا لحظاتی در کنار هم بال بربال بگذارند و طعم آرامش را بچشند . ماهها و سالی گذشت . روزی یکی از کبوتران به دیگری گفت : کاش میشد یه کلبه داشته باشیم . باشیم خودمون با خودمون . اون یکی مثل همیشه رو به درگاه خدا کردو گفت : اگه میشد خیلی خوب بود . خدا هم که همه جوره اونا رو زیر نظر داره و تا حالا نازو نوازششون کرده  یکی از ذره ذره های انوار نگاهش رو به اونا کردو صاحب یه کلبه موقت شدند . حالا دارن ذره ذره اونو میسازند تا گاهی، گاهگاهی سر به یه بالین بذارن تا بشن همسر .  میم  موقتش مونده رو پلاک دلشون . به واو موقتش واگذاشتن به خدا . به قافش قول دادن تا سرنوشت . و به تاش توکل کردن به سلطان قلبها خدای مهربون ....


[ شنبه 89/5/16 ] [ 11:14 عصر ] [ لحظه ها ] [ نظرات () ]

زنجیر میخرم . نیشدر میخرم .آیا کسی هست زنجیری به من بفروشد ؟ میخواهم خود را به زنجیر بکشم . دیوانه ای هستم که باید به زنجیر کشیده شوم تا دیگران در امان باشند . آیانیشدری یافت    می شود تا برزبانم فرو برم که دیگر کلام هرز نگوید .آیا کسی نیشدری به من می فروشد ؟ نیشدری  می خواهم برای ریختن خون آلوده به افکار پلیدم که گاه و بیگاه پروانه آزاری می کند . آیا کسی هست شعله ای آتش به من بفروشد که هم اکنون در کرمای آن لرزه تنم را مداوا کنم ؟ آیا کسی هست آسیابی آبی به من بفروشد که با قطرات اشکم چرخ آن را به گردش در آورم تا استخوانهایم راخرد کند که قلبم از قفس سینه ام آزاد گردد ؟ آیا کسی هست داروی فراموشی به من بفروشد که خود را فراموش کنم و خود نماییم را ؟ زنجیر می خرم . زنجیر ی برای بستن این دستها که دیگر ننویسد ننویسد وننویسد ون ن


[ دوشنبه 89/5/4 ] [ 12:55 صبح ] [ لحظه ها ] [ نظرات () ]

یه دل خسته با شکستهای فراوون ، سرگردون کوچه های پر بن بست زندگی یه باره یه پروانه شکار میکنه . یه پروانه آزاد با بال و پر زیبا . بال وپری که هر نقشش رنگی از عشق وزندگی داره . حالا این پروانه این دل خسته و آزرده رو با گل اشتباه گرفته . هی دورش میگرده هی نازش میکنه .هی با شاخکهای نرمش نوازشش میکنه . این دله کم کم داره باورش میشه که گله . داره باورش میشه عاشقه . داره باورش می شه میتونه زنده باشه . زنده بمونه . و دوست داشته باشه . اگه نبود این پروانه دیگه از دل چیزی نمونده بود . میرفت که مرگ و نیستی رو در آغوش بکشه و خودشو در شعله هر شمعی بسوزونه .


[ شنبه 89/5/2 ] [ 11:40 عصر ] [ لحظه ها ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 40
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 76170