سفارش تبلیغ
صبا ویژن

افسوس افسوس
 
قالب وبلاگ

خسته ام . خسته از خودم . خسته از نداشته هایم . خسته از داشته های نزدیکم. خسته از شبهای بلند . یلدا . این نیز برخستگیم افزوده . رسمی کهن که فقط برای آنانی نشاط آموراست که اهل عشقند و از دل بی خبر . یلدا شبی طولانی با تفاوت یک دقیقه که مطابق شده با یک عمر . تصور طولانی بودن این شب خود آزار دهنده است . بیشتر در سکوت . بیشتر در دوری و بیشتر در تاریکی . خسته ام . تپش قلبم می گوید خسته ام . لرزش دستهایم می گوید خسته ام . خسته ام خسته.....................خضصذتادصاصثخاشسدتصثذدئشماصثخکنهصذ هصئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئئ


[ دوشنبه 88/9/30 ] [ 9:56 عصر ] [ لحظه ها ] [ نظرات () ]

روزی که عشق رو تقسیم می کردن من دیر رسیدم . چیزی نپرسیدم که حق من کجاست . سربه زیرو غمگین اومدم روزگار سپری کردم . سالها گذشت . گذشت و گذشت . روزی یادش اومد که منم حقی داشتم . منم به محل تقسیم سر زدم ولی دیرتر . آخه اون روزا گرفتار عشق دیگه ای بودم . دنبال خود فروشی بودم . خب نخرید .ازخیلیهارو خرید گرونم خرید . ولی از من نخرید . منم اومدم با هرچی سرراهم بود ساختم و سوختم . این آخریها یه چند باری گفتم چی میشه به منم نگاه کنی . باورم نمی شد شاید نگاهم کنه . خواسته ام برا خودم عجیبو غیر ممکن بود . ولی شد . سهم منو از عشق داد. خسارت مدت تاخیرشم داد . چه عشقی . یه جوری داد که فکرشم نمی کردم . یه عشقی که الآن که مینویسم باهامه . اون از دنیا می گه من از اون . همه دنیام شده اون . یه لحظه خارج از ذهنم نیست . ولی هنوز بلد نیستم عشق بازی کنم . هنوز نگاهم عاشقانه نیست . هنوز قدر این عشقو نمی دونم میترسم چشم باز کنم ببینم از دست دادمو باز چیزی ندارم . حالاتا فردا ... تو میگی چی میشه ؟؟؟


[ پنج شنبه 88/9/26 ] [ 9:51 عصر ] [ لحظه ها ] [ نظرات () ]

امروز از صبح یه غم سنگین رودلم نشسته و آزارم میده . هزاران فکر از مخیله ام خطور کرده و هیچکدوم مشکل گشا نبوده . یه جمله چهار حرفی یه عکس العمل چند ساعته داشته و یه تخریب روحی شدید . که چی شد که این شد . خودمو نمی تونم راضی کنم َکه این یه اشتباه بوده ولی نمیتونم قبول کنم که این یه حرف حساب بوده . کمبود یه کلمه سه حرفی تو جمله چهار کلمه ای زندگی رو بی رنگ میکنه . این چه روزگاریست . انسانها چه انتظاراتی از هم دارند . گاهی می فهمیم اشتباه کردیم ولی حاضر نیستیم عذرخواهی کنیم و طلب بخشش کنیم تا اینکه اونی که خوبتره میگه ببخش که آزارت دادم . بعدش دیگه خلع سلاح می شی ومی مونی چیکار کنی . راستی این ظرفی که لیلی از مجنون شکسته جریانش چی بوده . اونم جلو یه جمع هم محلی . مجنونی که با یه قهر کوچیک و کمتر از نصف روز عاشقیش یادش بره برای لای جرز دیوار خوبه باید فکری  برا خودت برداری عزیز دلم ....


[ چهارشنبه 88/9/18 ] [ 8:50 عصر ] [ لحظه ها ] [ نظرات () ]

بمیرم برای این وبلاگ غریب که هیشکی بهش سر نمیزنه اگرم میزنه محلش نمیده . هیشکی منو دوست نداره یعنی این . البته هرچیزی دلزده میشه . خب اینم ازاون دست چیزاست .دل نوشته خیلی سخت نوشته می شه ولی راحت خونده می شه . دیر از دل برمیاد ولی زود از دل میره . براهمین میگن اگه دلت گرفت بنویس . فقط بنویس منتظر خواننده نباش. بمیرم برا غریبیت افسوسم ...


[ یکشنبه 88/9/8 ] [ 10:59 عصر ] [ لحظه ها ] [ نظرات () ]

سالهای سال بود که باکلمه افسوس زندگی سپری می کردم.دلم می خواست تابلوهای بزرگ بسازم ودر جای جای خانه ام نصب کنم . افسوس . آنچه در درونم بود و آنچه در برون به من دادند جز کلمه افسوس تصلی بخش دلم نبود . تا تو آمدی . توآمدی و آنچه در درون بود باآنچه در تو بود یکی شد .باورم شدکه دیگرافسوسی دردلم نقش نخواهد بست . اما باید همچنان با افسوس باشم و در وصال تو بسوزم . این طرف عشقی خاموشو مرده باهمه نابرابریهای عاطفی و آن طرف عشقی خدادادی و سوزان باهمه هماهنگی با اندیشه ام . حالامیفهمم که تو هم گرفتاراین افسوس شدی . خود درقفس بودم که توراهم گرفتار کردم . برای رهاشدن خودم دامن تو را به دستم گره زدم . چه کنم همه آرامشم لحظاتیست که در کنارمی . احساس دلتنگیم لحظه ای پس از دورشدنت قلبم را می فشارد . اما افسوس وهنوز افسوس .نه یارای رسیدن به تو ونه امکان بریدن از آن.


[ شنبه 88/9/7 ] [ 8:59 عصر ] [ لحظه ها ] [ نظرات () ]

 

 

تقدیمت

قلبم


[ پنج شنبه 88/9/5 ] [ 11:5 عصر ] [ لحظه ها ] [ نظرات () ]

هواسرداست . ازظهردلم تمنای گرمی توراطلب می کرد. تاکه پاسخ گرفت وگرمی وجودت را درسردی هواحس کرد. شادودلخوش ازهمراهیت بیتو به کلبه خیس خورده ام بازگشتم .به گفته هایمان می اندیشیدم . چه گفتیم .چراگفتیم . آخرهمه تفکرم این شدکه خواست خداتغییرپذیرنیست پس همه چیز رابه خدا واگذاشتم که .. لحظاتی کوتاه در افکارم آمد که فرداچگونه خواهد گذشت که پیامی شالوده ذهنم را درهم ریخت . نه ازغصه . نه ازعصبانیت .نه از حسادت .نه از تنهایی آخرش . از اینکه چرابعدازحرفهای ساعتی پیش وچرا... ؟ تو کارخدانمیشه خیلی دست برد .اون اوستاکریمه .میدونه بایدباکی چیکارکنه . اماباید بدانی من خودراآماده کردم درهرزمانی بگویی چشمم رابه خواست خود ببندم . باید بدانی منتهای آرزویم سعادت توست هرچنددردست من نیست . بایدبدانی من بایداینچنین باشم . آزمون وخطادراین بازی خطاست .تسلیم واقعیت هم یک ضرورت است . هر تسلیمی اسارتی داردکه بایدتحمل کرد . هرگزفکرنکن که بایدخودراقربانی پیوندی گسستنی کنی .البته پیوندها یک ظاهرداره ویک باطن . دیگه چی بگم که نگفته باشم .


[ یکشنبه 88/9/1 ] [ 11:0 عصر ] [ لحظه ها ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 46
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 76176