سفارش تبلیغ
صبا ویژن

افسوس افسوس
 
قالب وبلاگ

یه کاری کن طاقت داشته باشم دیر ببینمت ...اگه یه روز بفهمی یه چیزی رو بهت نگفتم چقدر ازم بدت میاد ...گفتی تو زندگی من چیکار می کنی ؟ ... چقدر دلم برات تنگ میشه ... براچی ... تو چی ... ای بابا اینا چیه من نوشتم ... حالا میگی چیکار کنیم ... عجب ...


[ سه شنبه 88/8/12 ] [ 11:2 عصر ] [ لحظه ها ] [ نظرات () ]

اگر ثانیه ها را ریز ریز کنی و از ریز ریز آن ریزه ها لحظه پدید آید تعداد دفعاتی است که تورا یاد می کنم و در نظرم می آیی . هرچه بیشتر به تو می اندیشم بیشتر مشتاق داشتنت می شوم و هر بیشتر مشتاق داشتنت می شوم بیشتر انتظار دیدنت را می کشم . دیگر چیزی فراتر از تو در اندیشه ام یافت نمی شود که تو سرفصل همه تعقلم هستی . لحظه های بودن باتو مثل ابر باران زایی است  که کویر تشنه را سیرآب نمی کند وزود می گذرد. تمام شدن این لحظه ها و  انتظار آمدن دوباره اش مرا می کشد . بودن با تو بودن با همه آرزوهامه . تومرا از عمق تنهایی به بلندی عاشقی کشاندی . روزگاری کمتر از دقیقه به آینده فکر می کردم و امروز کمتر از دقیقه از فکر آینده خارج می شوم . که آخر چه می شود ...امان از عشق . امان . امان   


[ شنبه 88/8/9 ] [ 10:32 عصر ] [ لحظه ها ] [ نظرات () ]
من فقط برا تو مینویسم . توهم که میای یا نمی یای رد پا نمیذاری که ببوسمش . پس نمی نویسم . دلم جای خوبیست برا نگهداری .
مگه نه ؟

[ پنج شنبه 88/8/7 ] [ 10:11 عصر ] [ لحظه ها ] [ نظرات () ]

بااینکه همیشه دعا می کنم اون روز برسه و من خوشبختی تو رو به نظاره بنشینم اما حتی فکر تحملش آزارم می ده . لحظاتی که برایم پیش آمد نمره مردودی در تحمل گرفتم . احساس کردم این حقیقت به واقعیت پیوسته و دیگر باید آرام آرام به جدایی فکر کنم اما آرام و قراری برایم نماند . بدنم سرد شد و احساس سردی مرا به بخاری چسباند . اما من منتظرم . این روز می آید و شاید ..... باید بیاید . باید . شاید هرگز نباید اینگونه می شد . حتما دل تو نیز در فکر چنین غروبیست . این غروب صبح روشنی برای تو دارد که باید روزی برسد . من آماده ام در تاریکی این غروب فراموش شوم واین کمترین وظیفه و ابراز محبتم به تو خواهد بود . ( نوشته شده در شب 6/8/88 )


[ پنج شنبه 88/8/7 ] [ 10:4 عصر ] [ لحظه ها ] [ نظرات () ]
امشب از توی کوچه که می اومدی چشمم که افتاد همه کوچه رو یه پارچه نور دیدم . اولین نگاه سر بالاتو که دیدم لبخند زیبات همه دلمو لرزوند . یه کوه خستگی رو دوشم بود یه جا فراموشم شد . برق چشات از پشت شیشه های عینکت رودلم حک شد که لحظه به لحظه بیشتر جا وا می کنه . یا خیلی خسته بودم اون لحظه خواب حوریای بهشت و میدیدم یا خودت بودی . آخ که چه زیبایی . چه دلربایی . چه نازی . فقط تو .
[ یکشنبه 88/8/3 ] [ 11:18 عصر ] [ لحظه ها ] [ نظرات () ]

برام باورش سخته که این دلی که تو سینمه مال خودم باشه . آخه این اینجوری نبوده که حالا هست . فکر کنم دلم رفته یه دل دیگه جاش اومده . تو بگو میشه اینجوری بشه . آخه این بلده دوست داشته باشه . عاشق بشه . برات تنگ بشه . یعنی چی دلم تنگه . دل من روزایی مث امروز که نمی بینمت میخواد از سینم بزنه بیرون . هی منو مشت مشت میکنه . فشارم میده . دل تنگی همینه ؟ یه وقتایی هم حاضر نیست به حرف من بکنه . بهش میگم بسه جلوتر نرو . ولی گوش نمیده هی پاشو از گلیمش درازتر می کنه . میترسم نتونم به موقش جمعش کنم . راستی یعنی چی عاشق شدن . حالا میگی چیکار کنیم ...


[ جمعه 88/8/1 ] [ 10:15 عصر ] [ لحظه ها ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 5
بازدید دیروز: 18
کل بازدیدها: 76228