افسوس افسوس | ||
امروز به اصرار دوستان برای نهار به جنگل رفتیم . هنوزاولین لقمه را برنداشته بودم که طاقت نیاوردم و خبر حضورم در قرارگاهمان رابه تو دادم و منتظر بودم بگویی خوش بگذرد که خبری دردناک برایم فرستادی . مادر در بیمارستان؟! . دیگر من بودمو فکروچهره ای آشفته که حتی نتوانستم ناراحتیم را کنترل کنم و به دوستان هم گفتم چه خبر شده است . سریع برگشتیم والآن نمیدانم چه کنم که هیچ کاری از من بر نمی آید . بازهم افسوس [ دوشنبه 89/7/5 ] [ 4:0 عصر ] [ لحظه ها ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |