افسوس افسوس | ||
هرچی فکر می کنم دیگه بدون تو نمی شه زنده بودن رو حس کرد . شاید بشه زندگی کرد اما زنده ؛ هرگز . آخرش چی میشه ....؟ [ دوشنبه 88/10/14 ] [ 4:22 عصر ] [ لحظه ها ]
[ نظرات () ]
سالهای سال بود که باکلمه افسوس زندگی سپری می کردم.دلم می خواست تابلوهای بزرگ بسازم ودر جای جای خانه ام نصب کنم . افسوس . آنچه در درونم بود و آنچه در برون به من دادند جز کلمه افسوس تصلی بخش دلم نبود . تا تو آمدی . توآمدی و آنچه در درون بود باآنچه در تو بود یکی شد .باورم شدکه دیگرافسوسی دردلم نقش نخواهد بست . اما باید همچنان با افسوس باشم و در وصال تو بسوزم . این طرف عشقی خاموشو مرده باهمه نابرابریهای عاطفی و آن طرف عشقی خدادادی و سوزان باهمه هماهنگی با اندیشه ام . حالامیفهمم که تو هم گرفتاراین افسوس شدی . خود درقفس بودم که توراهم گرفتار کردم . برای رهاشدن خودم دامن تو را به دستم گره زدم . چه کنم همه آرامشم لحظاتیست که در کنارمی . احساس دلتنگیم لحظه ای پس از دورشدنت قلبم را می فشارد . اما افسوس وهنوز افسوس .نه یارای رسیدن به تو ونه امکان بریدن از آن. [ شنبه 88/9/7 ] [ 8:59 عصر ] [ لحظه ها ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |