افسوس افسوس | ||
نمی دانم آن شب چه شد که آنچنان شد . کدام حس من مرا آنگونه بر آشفت که تورا آنگونه به غم نشاند . با اینکه اشگهایت را ازصدها کیلومتر فاصله می دیدم و گرمای آن را برروی انگشتانم حس می کردم امانمی توانستم تمامش کنم و دیگر ننویسم که دیگر دیر شده بود . من آن شب مجنونی بودم از جنس دیوانگی نه عاشقی . به نظرم از عاشقی گذشته بودم که با کلمات رازدار وپناهگاه طوفانی دروجودم به پا شد که تو رانیز با خودم برد . دیگر برگشت آن دست تو بود که مرانیز برگردانی و تو با آنهمه غم دل برگشتی . مرا شرمنده بی ادبیم کردی . شرمنده بی لیاقتیم کردی . من کفته بودم لایق نیستم اما توبا آنهمه عشق و محبت مرا زیر چتر محبتت گرفتی و زندگی زیبا را نشانم دادی . کاش بهتر می شناختمت . توقع من چیزی فراتر از انسانیت بود که تورازدار و پناهگاه نزدیکانت نباشی . این خود خواهی من حیوانی بود و باید مرا ببخشی .من آن شب نخوابیدم نه از اینکه خوابم نمی برد از اینکه چرا تورا آزردم . چرا شادی شبت را که روزها در انتظاررسیدنش بودی با خود خواهیم به غصه تبدیل کردم . چرا صبر نکردم که بیایی . راستی وقتی آمدی چگونه نگاهت کنم . چه بگویم . چگونه بگویم . یا به عبارتی میگی چیکار کنم [ جمعه 88/5/30 ] [ 1:21 عصر ] [ لحظه ها ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |