افسوس افسوس | ||
شبی بیش از قرارمان نمانده . تو در سکوتی بهت انگیز فرورفته ای که غم سکوتت از آن سوی شهر بر آسمان دلم سنگینی می کند . ستاره ها یکی یکی فرو می افتند و تاریکی شب بر این سکوت مهر تایید می زند . می دانم مانده ای که چه کردی و چه باید بکنی . آخر منو تو حلقه های یک زنجیر نیستیم و باید روزی از این زنجیر جدا شویم . گفتم غروب قبل از غروب آخر بر من سخت می آید به تمسخرم گرفتی که من چونان تو زیبا سخن بلد نیستم .که تو خود برمن سخن عشق آموختی . دلم می خواهد غروب آخر را در کنار هم سپری کنیم . ساکت می مانم شاید زبان بگشایی و کلامی از لبان گرمت برون آیدکه باز .... [ شنبه 88/7/11 ] [ 7:27 عصر ] [ لحظه ها ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |