افسوس افسوس | ||
یک شب مانده به یک سال پیش که پیمانی بستیم عاشقانه و براین پیمان ماندیم عاشقانه . یعنی ماندی عاشقانه . بی تکلف. با تمام مهربانی و محبتت. سنگینی سختیهای زندگیم بردوش تو نیزسنگینی کرد ولی هیچ نگفتی . غمهای درونم را باتو تقسیم کردم و اشکها ریختی و گاه در آرام کردنم دلسوزانه تلاش کردی واشک از گونه هایم پاک کردی ونگذاشتی اخمی به ابرویم بماند . امروز یک روز به آخرین روز پیمانمان است . شاید چیزی جز مرگ نتواندتمدید این پیمان را در شرایط فعلی مانع شود . اما آرزویم این است که روزی همای سعادت و خوشبختی بردوشت بنشیند و شادمانه پیمانم را از تو بردارم و شادی و سعادت و خوشبختی تورا به نظاره بنشینم . وآنچه ایزد منان تقدیر کرده واقع شود . انشاءلله [ شنبه 89/7/17 ] [ 10:42 عصر ] [ لحظه ها ]
[ نظرات () ]
امروز به اصرار دوستان برای نهار به جنگل رفتیم . هنوزاولین لقمه را برنداشته بودم که طاقت نیاوردم و خبر حضورم در قرارگاهمان رابه تو دادم و منتظر بودم بگویی خوش بگذرد که خبری دردناک برایم فرستادی . مادر در بیمارستان؟! . دیگر من بودمو فکروچهره ای آشفته که حتی نتوانستم ناراحتیم را کنترل کنم و به دوستان هم گفتم چه خبر شده است . سریع برگشتیم والآن نمیدانم چه کنم که هیچ کاری از من بر نمی آید . بازهم افسوس [ دوشنبه 89/7/5 ] [ 4:0 عصر ] [ لحظه ها ]
[ نظرات () ]
دلـــم گرفتــــــــــــــــــــــــــــه ازیـن روزگـــار بی بــاران
[ یکشنبه 89/7/4 ] [ 1:9 عصر ] [ لحظه ها ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |