افسوس افسوس | ||
آخه چرا نباید من بدونم چی شده . کی قراره محرم غصه هات بشم . تاکی باید دور از اون همه رنج توباشم . رنجهایی که گاهی من باعثشم .نمی دونم آرزو کنم بمیرم یا...آخه من مقصرم. چرا نباید با من حرف بزنی که سبک بشی . چرا نباید بتونم با اشکام غم دلتو پاک کنم . چرا باید منو تو اینجوری بسوزیم .چرا یه روزهم طاقت ندیدن همو نداریم . فردا چه کنم . چرا حرف نمیزنی با من . چرا تقسیم نمی کنی . چرایه نفری به دوش می کشی . چرا تو غصه ها شراکتو فراموش میکنی . چرا فقط شادیها رو تقسیم می کنی . چرا سهم غمهای منو نمیدی . چرا نمیذاری گریه کنم داد بکشم . چرا با من اینجوری می کنی . بذار بدونم چته . بذار بدونم چی می گن . بذار بدونم چی می خوان . آخه منم حقی دارم . منم وظیفه ای دارم منم همسرم . منم عاشقم منم دلباخته ام چه به حق چه به ناحق . حالا که شده . تقدیر خدا بوده چه کنم . پس منم شریک کن نذار تنها بمونی . یه روزی میاد که منم غمهامو براخودم نگه دارم . اونوقت من مث تو طاقت ندارم . مث امروز درو دیوارو به هم میزنم . آخ از این روزگار .... آره بریم نماز بخونیم . شاید آروم بشم . ولی [ چهارشنبه 89/3/26 ] [ 8:11 عصر ] [ لحظه ها ]
[ نظرات () ]
این روزها وقتی وصف دردها و رنجهایت را از زبانت می شنوم یا برایم می نویسی بند بند وجودم غصه دار میشود که چرا در این غم شریکت نیستم و چرا نمیتوانم برایت کاری کنم . کاش می شد قدمی برایت برمیداشتم که دلم آرام می گرفت . شاید تو نخواهی من غصه ی بیش از این داشته باشم که تنهاگوشه ای از غمهایت را برایم وصف میکنی . شاید هست ناگفته هایی که در سینه ی گرمت به زنجیر می کشی که مباد من بدانم و افسوس دوری از تو را داشته باشم . اما احساس همدلی با تو مرا آرام می کند و گاه شایدبا فرو چکیدن قطره اشکی شرمندگیم کم شود . می دانی ؟ ! اگر بگویی و نگویی من همیشه با یاد تو روزگار سپری می کنم و چشم باز میکنم که شاید باز دیدار تو جلابخش دیده ام باشد . [ شنبه 89/3/15 ] [ 7:45 عصر ] [ لحظه ها ]
[ نظرات () ]
[ دوشنبه 89/3/10 ] [ 11:17 عصر ] [ لحظه ها ]
[ نظرات () ]
ترجمه دیوانه در کتابهای فرهنگ لغت هرچه باشد من ترجمه جدیدی دارم . آن را امروز کشف کردم . وقتی مثل پیاز درون روغن داغ بالاو پایین می پریدم که چرا هر آشغالی برای محبوب من دلسوزی میکند و خود را مدافع حقوق او میداند . سخت تر آنجا بود که تمام حرفهای من همچون حباب روی آب بلق بلق ترکید و از آن اثری باقی نماند . سختر آن که متهم هستم که او را متهم می کنم حال اینکه حتی سر سوزنی به شکارچیان تیز دندان توجه ندارد . آنان شده اند دایه های مهربانتر از مادر . اگر حالت حال مرا تصور کنی دیوانه ی به تمام معنا را دیده ای . حتی در 11ساعت گفتگو حاضر نشد بگوید تو درست می گویی . حاضر نشد بگوید اینجای حرفت درست و آنجایش غلط است . فقط مرا به سکوت سفارش کرد . که دیگر نگو بس است . و در پایان حرفهایم را سنگین خواند که پاک شدنی از ذهن نسیت . چه کنم . چگونه بگویم که غریبه های آشنا هرگز قابل اعتماد نیستند . آنها لاشخورانی هستند که به دنبال بره آهویی می گردند تا لبو لوچه ای رنگین کنند . . چقدر احمقم من که این اراجیف را می نویسم .................................................................چون او آنقدر پاک و ساده است که اینگونه فکر نمی کند پس .... تمام [ یکشنبه 89/3/9 ] [ 11:17 عصر ] [ لحظه ها ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |