افسوس افسوس | ||
عشق آمد و از هستی خود بی خبرم کرد دیوانه بدم عشق تو دیوانه ترم کرد .... [ جمعه 93/6/14 ] [ 6:37 عصر ] [ لحظه ها ]
[ نظرات () ]
نامه ای بود از 15سال پیش .میخواستم تایپ کنم اما حوصله نوشتن مجدد نداشتم .جالب اینجاست حرفهای 15سال پیش با افکار امروز هیچ فرقی نکرده .
[ پنج شنبه 93/2/11 ] [ 12:28 صبح ] [ لحظه ها ]
[ نظرات () ]
به خدا عشق به رسوا شدنش می ارزد
[ پنج شنبه 92/6/21 ] [ 11:37 عصر ] [ لحظه ها ]
[ نظرات () ]
شاید باتمون افکارم در اشتباهم . شاید توراست می گی .ولی چجوری .وقتی به قیامت کبرا فکر می کنم می بینم خیلی نزدیکه . شاید صرف نداشته باشه که برای خوشی دلم خوشی زندگی و آرزوهای چند نفر دیگه رو خراب کنم نه ایطرف که اونطرف. شاید تو راست می گی .ولی اگه اشتباه کنی می سوزی . پس چه بهتر که من تنها بسوزم . یا ... نمی دونم چکار کنم . نمی دونم ... نیستی می خوام که باشی . هستی دلم شور میزنه برات . جداییم میسوزم .بامنی میحراسم .نمیدونم چه کنم . موندم .. [ جمعه 91/11/20 ] [ 11:25 عصر ] [ لحظه ها ]
[ نظرات () ]
کلبه ای میشناسم کوچک اماپراز عشق و صفا . ناچیز و خالی از هر تجملی اما با جمالو زیبا . گرم اما گرم شده از مهر و وفا . ساعتی آرمیدن در آن عمری آسایش و آرامش است . چون عطر نفس عاشق و معشوقی هوایش را معطر کرده . دور از هر غمی ، سرشار ازلبخندو بوسه است . با کمترین بهترین فراهم می شود . حال بگذار قصه اش را بگویم . یکی بود یکی نبود . دو کبوتر بود عاشق و دلباخته . رها شده از قفس تنگ دلتنگیها . به دنبال کلبه برای لحظه ای آرامش . روزگاری از این خانه به آن خانه و در بیخانگی سربه بیابان می گذاشتند . می رفتند تا لحظاتی در کنار هم بال بربال بگذارند و طعم آرامش را بچشند . ماهها و سالی گذشت . روزی یکی از کبوتران به دیگری گفت : کاش میشد یه کلبه داشته باشیم . باشیم خودمون با خودمون . اون یکی مثل همیشه رو به درگاه خدا کردو گفت : اگه میشد خیلی خوب بود . خدا هم که همه جوره اونا رو زیر نظر داره و تا حالا نازو نوازششون کرده یکی از ذره ذره های انوار نگاهش رو به اونا کردو صاحب یه کلبه موقت شدند . حالا دارن ذره ذره اونو میسازند تا گاهی، گاهگاهی سر به یه بالین بذارن تا بشن همسر . میم موقتش مونده رو پلاک دلشون . به واو موقتش واگذاشتن به خدا . به قافش قول دادن تا سرنوشت . و به تاش توکل کردن به سلطان قلبها خدای مهربون .... [ شنبه 91/10/16 ] [ 9:44 عصر ] [ لحظه ها ]
[ نظرات () ]
آه از لحظه ای که چشم باز میکنی و می بینی دیگه روزها مثل قبل نیست حداقل دلخوشم که این صفحه ها گویای روزهاییست که خیلی هم دور نشدند ازما منم شدم مث آدمی که دیگه چجوری بودن فرداش براش فرقی نداره کاش تو دنیا هیچ چیز تکراری نمیشد برای انسان ها حتی دوست داشتن هر وقت بخوای میرم [ شنبه 91/10/16 ] [ 9:40 عصر ] [ لحظه ها ]
[ نظرات () ]
لحظه پرواز است . اوج می گیری وبه سوی میعادگاهی می روی که عاشقانش گرداگردش در طوافند .تو میروی و من لحظه به لحظه به دنبال توام . هرچند که به گرد تو نمی رسم .اما اگر نیایم در غربت این شهر خواهم مرد . مرا هم با خود ببر . اشکهایم گواهند که دلم از وجودم جدا شده و همسفر توگشته . پس مراهم با خود ببر. رفتی ؟ به امان خدا . خدا یارت .التماس دعا [ چهارشنبه 91/4/7 ] [ 11:2 عصر ] [ لحظه ها ]
[ نظرات () ]
تمنای وصالت نیست ، عشق من مگیر از من [ شنبه 91/2/16 ] [ 1:2 عصر ] [ لحظه ها ]
[ نظرات () ]
دل خوشم به همه چیزایی که دیگران نمی بینن [ شنبه 91/2/2 ] [ 2:3 عصر ] [ لحظه ها ]
[ نظرات () ]
سالها به خود گفته بودم که دل به کس نسپارم [ شنبه 91/1/19 ] [ 7:54 عصر ] [ لحظه ها ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |