• وبلاگ : افسوس افسوس
  • يادداشت : عشق داغ
  • نظرات : 0 خصوصي ، 2 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    در آن شب سياه.

    که قلبم در راه گلويم ايستاده بود

    به آن جلوه روشنايي رسيدم

    او در گوش صبحدم به من گفت

    تو هيچ گاه به خودت نمي انديشي

    اما به يک ليوان؟

    بسيار...

    باران گرفت نيزه و قصد مصاف کرد آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد گويي که آسمان سر نطقي فصيح داشت با رعد سرفه هاي گران سينه صاف کرد تا راز عشق ما به تمامي بيان شود با آب ديده آتش دل ائتلاف کرد جايي دگر براي عبادت نيافت عشق آمد به گرد طايفه ي ما طواف کرد اشراق هر چه گشت ضريحي دگر نيافت در گوشه اي ز مسجد دل اعتکاف کرد تقصير عشق بود که خون کرد بي شمار بايد به بي گناهي دل اعتراف کرد.التماس 2آ